سامیارسامیار، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

کنجد مامان و بابا

مادر...

میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانۀ موجودی دیگر.
میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است؛

نه زن های حامله و نه رهگذرها، مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند.
انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند.

جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو، چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است...
یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود، بچه دار شدن مثل یک جادوست، مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد. آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد؟!؟

همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند. دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی، باید محافظت کنی از این نقطۀ تپندۀ کوچک، باید حامی اش باشی، همراهش باشی، هر روز بزرگتر که می شود، احساساتت بیشتر موج بر می دارد، شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست، لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است...

هفته 28

سلام عزیز دل مامان سلام پسر گلم مامان جونم خیلی وقته که نتونستم بیام وبلاگ و خاطراتمو بنویسم امروز وارد هفته 28 شدیم از هفته بعد میرم تو 8 ماهگی ماشاالله تو خیلی بزرگ و قوی شدی و همچین منو لگد میزنی که من همش احساس میکنم بقیه هم دارن تکونای شکم منو میبینن زودی دستمامو میذارم رو شکمم تا کسی نبینه شبا هم که نمیذاری مامان بخوابههه همش اون تو ووول میخوره واسه خودت عزیز دلم دیروز بابایی برات یه تخت کوچولو ساخت تا بچسبونم به تخت خودم تا راحت بتونی توش بخوابی از وقتی این تخت رو دیدم خیلی خیلی دلم میخواد زودی بیای تا ببینم بغلت کنم ...نازت کنم ...ببوسمت... از خدا میخوام همه اونایی که بچه میخوان زودی مامان بشن مخ...
21 ارديبهشت 1394

پسر پسر قند عسل...

سلام پسر گلم, عزیز دلم دیروز فهمیدم تو یه پسر کوچولو هستی تو دلم و داری کم کم بزرگ میشی تا بیای پیش من و بابا عزیز دلم دیروز پهلوم خیلی درد میکرد و از تو خیلی نگران بودم واسه همون به عمه نعیمه جونت زنگ زدم تا از دوستش برا سونو برام وقت بگیره که خدارد شکر همون روزم وقت داد و ساعت 5:30 بعد از ظهر با مامانی (مامان رقیه) رفتیم سونو گرافی ماشاالله هزار ماشاالله کلی بزرگ شده بودی و آقای دکتر دستای کوچولوتو ،انگشتاتو،پاهاتو،چشمای خوشگلتو و ... رو بمن و مامانی نشون داد و ماهم کلی ذوق میکردیم و بیشتر از همه خوشحال بودم که سالمی و همه چیزت کامل تشکیل شده عزیزم بعد آقای دکتر گفت که نی نیم پسره منم کلی خوشحال شدم قربونت ...
15 بهمن 1393

سونوی غربالگری

سلام عزیز دلم عزیزم درست بعد اولین امتحان ترمم وقت دکتر داشتم93/10/28 ساعت 8:30 شب رفتم دکتر برا سونو که دکتر سونو کرد و صدای قلبتو گذاشت شنیدم که واااای چه حالی داشت این صدا بعد دکترم نوشت برا غربال منم بدو بدو رفتم طبقه پایین مطب برا سونوی غربال که دکتر سونو کرد و گفت که همه چیزت خدارو شکر سالمه از آقای دکتر پرسیدم جنسیتت معلومه گفت که نه هنوز کوچولویی ولی اطرافیان میگن پسری برا منم فرقی نمیکنه هرچی که هستی فقط سالم باش مامانی اینجا مامان جونم 11 هفتته خدارو شکر که تو دل من آروم و سالم نشستی و روز به روز بزرگتر میشی ...
14 بهمن 1393

وقتی تورو دیدم...

سلام مامان جونم سلام عزیز دلم, مامان قربونت بشه امشب 93/9/26 وقت دکتر داشتم, اونقدر استرس داشتم که خدا میدونه آخه برای اولین بار میخواستم تورو ببینم رفتم مطب و بعد سونو گرافی گفت که 1/5 ماهه هستی عزیز دلم از اونجائیکه منم استرس داشتم ؛ پرسیدم خانوم الان یعنی بچم تو رحممه دیگه گفت خانوم بچت تو رحمته و قلبشم تشکیل شده نمیدونی چقدر خوشحال شدم و خدارو شکر کردم قلبت تو 6 هفتگی تشکیل شده بود عزیزم بعد از مطب که اومد بیرون خندون رفتم پیش بابات و عکستو نشون دادم اندازه یه عدسی ...
27 آذر 1393

وقتی که اومدی

سلااااااام بر فرزندم و خاله های مهربونش که میان و بهمون سر میزنن. فرزند عزیزم نمیخواستم قبل اینکه مطمئن بشم اومدی به بابا بگم. صبح روز 93/9/9 قایمکی رفتم و تست گذاشتم و دیدم که بلههههههه یه خط کمرنگ افتاد... خیلی خوشحال شدم و اصلا باور نداشتم که اومدی... بعد ساعت 10:30 همون روز رفتم آزمایشگاه برای آزمایش بارداری که قرار شد ساعت 11:30 جوابش آماده بشه ، از اداره زنگ زدم تا جوابشو بپرسم که گفتن جواب آزمایشم مثبته و این یعنی که تو اومدی و اندازه یه کنجدی...   کلی خوشحالی کردم و خدارو شکر کردم که برام هدیه ای رو که منتظرش بودم رو فرستاد. شب قبل این ماجرا ،بابا سعید هی میگفت که من مطئنم نی نیمون اومده و ... بعد ق...
12 آذر 1393
1